از شمارۀ

ابدیتی مثل انتظار

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

برای آدمِ توی قاب‌عکس

نویسنده: فاطمه عطری

زمان مطالعه:3 دقیقه

برای آدمِ توی قاب‌عکس

برای آدمِ توی قاب‌عکس

در راهروی کوچک خانه به دیوار تکیه داده. نگاهش می‌کنم. منتظر است زینش کنم و بزنم بیرون. همیشه دلم دوچرخه می‌خواست. نه این‌که هر لحظه به آن فکر کنم. اما هربار دختربچه‌ای را روی دوچرخه‌ی نو و خوش آب‌و‌رنگ می‌دیدم دلم یکی از آن‌ها را می‌خواست. بابا و مامان بعد از تصادف پسر همسایه، دوچرخه را قدغن کرده بودند و گفته بودند هروقت بزرگ‌تر شدی. و وقتی بزرگ‌تر شدم، فهمیدم خرید دوچرخه دیگر به این سادگی‌ها نیست. با‌این‌حال دلم گاه‌و‌بی‌گاه بی‌ترس و دلهره رکاب‌زدن را خیال می‌کرد.


تلفن زنگ می‌خورد و از خیالات گذشته بیرون می‌آوردم. «بله، بله. ممنون خبر دادید. بله. شنبه عصر.» تلفن را قطع می‌کنم. وقت دندان‌پزشکی‌ام لغو شد. می‌خواهم برنامه‌ی دیگری بریزم اما حوصله ندارم.


روی صندلی می‌نشینم و به قفسه‌ی کتاب‌خانه نگاه می‌کنم. بابا در قاب‌عکس به آسمان نگاه می‌کند. این عکس را وقتی او چهل‌ویک‌ساله و من شانزده‌ساله بودم در حیاط خانه‌ی بابابزرگ گرفته است. یکی از همین روزها بابا با دوچرخه به خانه آمده بود. نه دوچرخه‌ی رویاهایم ولی خب دو تا چرخ و رکاب و زین داشت. حالا نو نبود که نبود. رنگی نبود که نبود. برای خودِ خودم نبود که نبود. بابا دوچرخه را خریده بود تا وقت اذان خود را به مسجد برساند. صبح‌ها قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و به مسجد می‌رفت. بعد که برمی‌گشت و صبحانه که می‌خوردیم صدایم می‌زد: «برویم ورزش؟ تو رکاب بزن و من بدوم.» و من غرق شادی می‌شدم. به‌خاطر ندارم یک‌بار هم نخواسته باشم با بابا بروم. من رکاب می‌زدم. بدنم داغ می‌شد. عرق می‌کردم. باد به صورتم می‌خورد و صورتم یخ می‌زد. به آرزویم رسیده بودم. روزهای زیادی را همراه بابا رکاب زدم و او دوید.


آن روزها بابا رکاب‌زدنم را نگاه می‌کرد. رکاب می‌زدم و رکاب می‌زدم و رکاب می‌زدم. دوچرخه شتاب می‌گرفت. دیگر رکاب نمی‌زدم. بابا همه‌ی این‌ها را دیده بود؛ حرکات پایم، دستانم، لباسی که به تن داشتم. بابا من را دیده بود. با چشم‌های خودش، چشم‌های من را دیده بود. با دهان خودش صدایم زده بود. با دستانش، دستانم را گرفته بود. دیگر چه چیزهایی دیده بود؟ من چه؟ من هنوز خیلی چیزها را ندیده بودم. کاش می‌شد آدم‌ها به هم بگویند چه می‌بینند.حالا دیگر تمام چیزهایی که از من ندیده، بیشتر است از دیده‌ها. چه روزهایی که باهم نگذراندیم. چه خاطراتی که ثبت نکردیم. چه راه‌هایی که نرفتیم. چه بحث‌هایی که نکردیم. چه زندگی‌ای که نکردیم.


شاید باید از قاب‌عکس بیرون بیایی. تو همان دوچرخه و من این دوچرخه را برداریم و باهم بزنیم بیرون. این را باهم تجربه نکردیم. آه می‌بینی بابا؟ دوچرخه هم نداری که! پاک یادم رفته بود. یک روز که برای نماز مغرب رفتی مسجد و بدون دوچرخه آمدی یادت هست؟ وقتی از تو پرسیدم دوچرخه کجاست؟خندیدی و گفتی پیش صاحب جدیدش. اخم‌هایم را در هم کشیدم و گفتم فروختی؟ همان‌طور که جلو می‌آمدی، لب‌هایت را به گونه‌هایم نزدیک کردی. مرا بوسیدی. گفتی: نه. آن شب برایم از پسر خادم مسجد گفتی که هرشب بعد از ورودت به مسجد دوچرخه را برمی‌داشت و دور می‌زد و وقتی نماز تمام می‌شد، دوچرخه را سر جایش قرار می‌داد. آن شب اما پسرک زمان از دستش خارج شد و برنگشت. خاطرت هست پیاده برگشتی؟


منتظرم بابا. بیا. این‌بار من می‌دوم و تو رکاب بزن. شاید به هم رسیدیم.

فاطمه عطری
فاطمه عطری

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.